کد مطلب:129819 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

قتل پسران مسلم
شیخ صدوق به نقل از ابومحمد، پیری از اهل كوفه، می نویسد: پس از قتل حسین بن علی (ع) دو نوجوان را از سپاهش اسیر كردند و نزد عبیدالله بن زیاد آوردند. او یكی از


زندانبانهایش را فراخواند و گفت: این دو نوجوان را نزد خود نگاه دار، از غذای خوب و آب خنك خبری نباشد و آنها را به زندانی تنگ و تاریك بینداز!

آن دو نوجوان روزها روزه می گرفتند و چون شب فرامی رسید دو قرص نان و كوزه ای آب برایشان می آوردند! چون یك سال بر آن دو گذشت، یكی به دیگری گفت: برادر جان، زندان ما به درازا كشید و دور نیست كه عمر ما تباه گردد و بدنهایمان بپوسد. چون پیرمرد آمد ما را به او معرفی كن و به حق محمد (ص) او را سوگند ده، شاید غذا و آب بیشتری به ما بدهد!

چون شب فرارسید، پیرمرد با دو قرص نان جو و كوزه ای آب آمد.

برادر كوچك گفت: ای پیرمرد، آیا محمد (ص) را می شناسی؟

گفت: می شود محمد (ص) را نشناسم، در حالی كه او پیامبر من است؟

گفت: آیا جعفر بن ابی طالب را می شناسی؟

گفت: چگونه جعفر را نمی شناسم، در حالی كه خداوند به او دو بال داده است كه در بهشت پرواز می كند.

گفت: آیا علی بن ابی طالب را می شناسی؟

گفت: چگونه علی را نمی شناسم و حال آنكه او پسر عمو و برادر پیامبر من است!

گفت: ای شیخ، ما از خاندان پیامبر تو، محمد (ص) هستیم، ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالبیم كه اینك در دست تو اسیریم. از تو غذا و آب خنك می خواهیم نمی دهی و زندان را بر ما سخت گرفته ای!

پیرمرد خود را بر پای آن دو افكند و گفت: جانم به فدای شما باد، ای خاندان پیامبر برگزیده ی خدا! اینك در زندان بر روی شما باز است. هر كجا می خواهید بروید!

چون شب فرارسید، دو قرص نان جو و كوزه ای آب برایشان آورد و آن دو را به راه رساند و گفت: عزیزانم شبها حركت كنید و روز پنهان شوید تا آنكه خداوند برایتان چاره ای كند.

آن دو نوجوان چنین كردند. چون شب فرا رسید به در خانه ی پیره زنی رفتند و گفتند: ای پیرزن، ما خردسالیم و غریب، جوانیم و راه را نمی دانیم. شب فرارسیده است تاریكی شب ما را میهمان كن و چون بامداد فرارسید، به راه خود می رویم!


گفت: عزیزانم شما كه هستید؟ همه ی بوها به مشامم رسیده است ولی چونان بوی پاكیزه ی شما ندیده ام!

گفتند: ما از اعضای خاندان پیامبر تو، محمد (ص) هستیم و از زندان ابن زیاد از بیم كشته شدن گریخته ایم.

گفت: عزیزانم، من دامادی دارم كه همراه عبیدالله بن زیاد در جنگ شركت كرده است، بیم آن دارم كه شما را در اینجا بگیرد و بكشد.

گفتند: شب را می مانیم و بامدادان به راه خود ادامه می دهیم.

گفت: برایتان غذا می آورم. آورد و آن دو خوردند و آشامیدند. چون به رختخواب رفتند، برادر كوچك به برادر بزرگ گفت: مرا گمان بر این است كه ما تنها امشب را در امان هستیم بیا تا پیش از آنكه مرگ ما را از یكدیگر جدا كند، دست بر گردن هم نهیم و یكدیگر را ببوییم!

آن دو چنین كردند و به خواب رفتند. پاسی از شب گذشته، داماد فاسق زن آمد و آهسته در زد، پیرزن پرسید: كیست؟ گفت: من فلان هستم. پرسید: این چه وقت آمدن است؟ تو هیچ گاه این هنگام نمی آمدی!

گفت: وای بر تو، پیش از آنكه عقلم از سر بپرد و كاسه ی صبرم لبریز شود، در را باز كن كه رنج بسیار كشیده ام.

گفت: وای بر تو، چه بر سرت آمده است؟

گفت: دو نوجوان خردسال از لشكر عبیدالله بن زیاد گریختند و امیر اعلام كرد: هر كس سر یكی از آن دو را بیاورد هزار درهم و هركس سر هر دو را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد، تاكنون همه ی سختیها را به جان خریده ام و چیزی به دست نیاورده ام.

پیرزن گفت: ای داماد عزیز، بپرهیز از اینكه در قیامت محمد (ص) دشمن تو باشد!

گفت: مردم حریص دنیایند. گفت: دنیای بدون آخرت را می خواهی چه كنی؟

گفت: می بینم كه از آنان حمایت می كنی، گویی كه از خواسته ی امیر چیزی نزد خود داری! برخیز كه امیر تو را می جوید!

گفت: امیر را با من پیرزن چه كار؟


گفت: من مأمورم و معذور! در را باز كن تا نفس راحتی بكشم، چون بامداد فرارسید، درباره ی راه جست و جوی آنان خواهم اندیشید.

زن در را باز كرد و برای او آب و غذا آورد. او خورد و آشامید. پاسی از شب گذشته صدای خرناس جوانها را شنید و مانند شتر مست به هیجان آمد و مانند گاو نر صدا می داد. با كف دست دیوارهای خانه را لمس می كرد تا آنكه دستش به بدن برادر كوچك خورد.

جوان گفت: كیستی؟ گفت: من صاحب خانه ام، شما كیستید؟

برادر كوچك، برادر بزرگ را تكان داد و گفت: عزیزم برخیز، به خدا سوگند به همان مشكلی كه بیم آن را داشتیم برخوردیم.

پرسید: شما كیستید؟

گفتند: ای مرد، اگر راستش را بگوییم در امانیم؟

گفت: آری

گفتند: امان خدا و امان رسول او و پیمان خدا و رسولش؟

گفت: آری

گفتند: محمد بن عبدالله نیز بر آن گواه باشد؟

گفت: آری!

گفتند: خداوند گواه گفتار ما است؟

گفت: آری!

گفتند: ای مرد ما از خاندان پیامبرت هستیم و از زندان عبیدالله از بیم قتل گریخته ایم!

گفت: از مرگ گریختید، ولی با پای خود به سوی آن آمدید! خدای را سپاس كه مرا بر شما پیروزی داد!

پس برخاست و شانه های آن دو را بست و آنها شب را با شانه ی بسته به سر بردند. چون سپیده سر زد غلام سیاهش به نام فلیح را خواست و گفت: این دو جوان را ببر و در كنار فرات گردن بزن؛ و سرهایشان را برای من بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.


غلام شمشیرش را حمایل كرد و همراهشان به راه افتاد و پیشاپیش آنها حركت می كرد. پس از طی اندكی مسافت، یكی از دو برادر گفت: سیاهی تو چقدر شبیه سیاهی بلال مؤذن رسول خدا (ص) است!

گفت: اربابم فرمان داده شما را بكشم، شما كه هستید؟

گفتند: ای سیاه ما از خاندان پیامبرت محمد (ص) هستیم. از زندان عبیدالله بن زیاد گریختیم، این پیره زن ما را میهمان كرد و اربابت می خواهد ما را بكشد!

سیاه به پای آن دو افتاد و آنها را می بوسید و می گفت: جانم فدایتان باد، ای خاندان پیامبر برگزیده! به خدا سوگند كاری نخواهم كرد كه محمد (ص) در قیامت با من دشمنی كند.

آنگاه شمشیرش را به كناری افكند و خود را به فرات انداخت و به سوی دیگر رفت. اربابش فریاد زد، ای غلام، از من سرپیچی كردی!

گفت: مولای من، من تا هنگامی فرمانبردار تو بودم كه تو نافرمانی خدا نمی كردی، حال كه نافرمانی خدا كردی، من در دنیا و آخرت از تو بیزارم!

پس پسرش را صدا زد و گفت: ای پسر، من حلال و حرام دنیا را برای تو جمع می كنم؛ و بر سر دنیا حرص خورده می شود. این دو جوان را بگیر و به ساحل فرات ببر و گردن بزن و سرهایشان را برای من بیاور تا نزد عبیدالله ببرم و دو هزار درهم هم جایزه بگیرم.

جوان شمشیر را گرفت و پیشاپیش آن دو به راه افتاد و رفت. پس از طی اندكی مسافت یكی از نوجوانها گفت: ای جوان! من بیمناكم از اینكه با این جوانی به دوزخ بروی!

گفت: عزیزان من شما كیستید؟

گفتند: از خاندان پیامبرت هستیم كه پدرت می خواهد ما را بكشد.

جوان خود را بر روی پاهای آن دو افكند و همان حرفهای غلام سیاه را تكرار كرد. شمشیر را به كناری انداخت و خود را در فرات افكند و عبور كرد؛ پدرش فریاد زد: ای پسر، نافرمانی كردی!

گفت: اگر خدای را فرمان ببرم و از تو نافرمانی كنم برای من محبوب تر از آن است كه خدا را نافرمانی و از تو اطاعت كنم.


پیرمرد گفت: هیچ كس جز خودم شما را نمی كشد. آنگاه شمشیرش را گرفت و پیشاپیش آنها رفت. چون به ساحل فرات رسید، شمشیر را از غلاف بیرون كشید. چون آن دو جوان شمشیر كشیده را دیدند، چشمهاشان غرق اشك شد و به او گفتند: ای پیرمرد، ما را به بازار ببر، ما را بفروش و از بهای ما بهره مند شو و كاری مكن كه در روز قیامت محمد (ص) با تو دشمنی بورزد.

گفت: ولی می خواهم شما را بكشم و سرهایتان را نزد عبیدالله ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفتند: ای پیرمرد، آیا مراعات خویشاوندی ما با رسول خدا (ص) را نمی كنی؟

گفت: شما نسبتی با رسول خدا (ص) ندارید!

گفتند: پس ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ی ما نظر دهد!

گفت: نمی توانم چنین كاری بكنم، تنها راه نزدیكی به او ریختن خون شماست.

گفتند: ای پیرمرد، آیا بر خردسالی ما رحم نمی آوری؟

گفت: خداوند ذره ای محبت شما را در دل من قرار نداده است.

گفتند: ای پیرمرد، اگر چاره ای نیست، پس بگذار چند ركعت نماز بگذاریم.

گفت: اگر برایتان سودی دارد، هرچه می خواهید نماز بخوانید!

دو جوان چهار ركعت نماز گزاردند، آنگاه دستها را به آسمان بلند كرده گفتند: یا حی یا حكیم یا احكم الحاكمین! احكم بیننا و بینه بالحق (ای زنده، ای فرزانه، ای داورترین داوران. میان ما و او به حق داوری كن).

پس مرد برخاست و برادر بزرگ تر را گردن زد و سرش را برد و در توبره گذاشت. برادر كوچك رفت و خود را به خون برادر آغشته ساخت؛ و در آن حال می گفت: می خواهم رسول خدا (ص) را در حالی كه آغشته به خون برادرم هستم دیدار كنم.

گفت: ناراحت مباش، به زودی تو را به برادرت ملحق می كنم! آنگاه رفت و او را گردن زد و سرش را در توبره گذاشت؛ و پیكرهایشان را در حالی كه خون از آنها می چكید در آب افكند.


مرد رفت و سرها را نزد عبیدالله برد. در حالی كه وی بر تخت خویش نشسته بود و چوب خیزران در دست داشت. چون سرها را مقابل او گذاشت، نگاهی به آنها انداخت و سه مرتبه بلند شد و نشست؛ و سپس گفت: وای بر تو، كجا دستگیرشان كردی؟

گفت: یكی از پیره زنهای ما آن دو را مهمان كرده بود.

گفت: احترام میهمان را نگه نداشتی؟

گفت: نه.

گفت: به تو چه گفتند؟

گفت: گفتند: ای مرد ما را به بازار ببر و بفروش و از بهای ما سود ببر، ما نمی خواهیم كه در قیامت محمد (ص) با تو دشمنی كند.

گفت: تو چه گفتی؟

گفت: گفتم: نه! من باید شما را بكشم و سرهاتان را نزد عبیدالله ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

پرسید: و آنها چه گفتند؟

گفت: گفتند: ما را نزد عبیدالله بن زیاد ببر تا خود درباره ی ما حكم كند!

پرسید: تو چه گفتی؟

گفت: گفتم: راهی جز تقرب جستن با خون شما برای من وجود ندارد.

گفت: اگر تو آنها را زنده نزد من می آوردی، من جایزه را دو برابر می كردم و به تو چهار هزار درهم جایزه می دادم!

گفت: برای نزدیكی جستن به تو، راهی جز این نداشتم.

پرسید: دیگر به تو چه گفتند؟

گفت: گفتند: احترام خویشاوندی ما را با رسول خدا (ص) نگهدار!

پرسید: تو چه گفتی؟

گفتم: شما با رسول خدا قرابتی ندارید.

گفت: وای بر تو، بعد چه گفتند؟

گفتند: ای مرد بر خردسالی ما رحم كن.


پرسید: رحم نكردی؟

گفتم: خداوند رحمت را در دل من جای نداده است.

گفت: وای بر تو، دیگر چه گفتند؟

گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانیم؛ و من گفتم: اگر نماز برایتان سودی دارد، بخوانید.

پرسید: در پایان نمازشان به تو چه گفتند؟

گفت: سرها را به آسمان بلند كرده و گفتند: «یا حی یا حكیم، یا احكم الحاكمین! احكم بیننا و بینه بالحق».

عبیدالله گفت: بهترین داوران میان شما و میان فاسق داوری كرد! گوید: مردی از شامیان داوطلب قتل او شد؛ و عبیدالله گفت: او را ببر در محل قتلگاه دو جوان گردن بزن و مگذار كه خونش به خون آن دو آمیخته گردد؛ و سرش را با شتاب نزد من بیاور!

آن مرد چنین كرد و چون سرش را آورد، آن را بر نیزه كردند و كودكان بر آن تیر و سنگ می انداختند و می گفتند: «این قاتل فرزندان رسول خدا (ص) است!» [1] .



[1] امالي، صدوق، ص 81 - 76، مجلس نوزدهم، حديث شماره ي 2. خوارزمي در مقتل الحسين، ج 2، ص 58 - 54، حديث شماره 27، داستان اين دو جوان را با اندكي اختلاف و به سندي كه به محمد بن يحيي ذهلي متصل مي شود نقل كرده است. او نوشته است نام يكي از اين دو جوان ابراهيم و ديگري محمد بود؛ و آنان فرزندان جعفر طيار بودند. اما اين به خلاف واقعيتهاي تاريخي است. چرا كه جعفر در سال هشتم هجري در جنگ موته كشته شد و از آن روز تا سال قتل حسين (ع) 52 سال فاصله است. آري، شايد بتوان گفت كه آنها از نوادگان جعفر بودند. ولي هيچ مورخي - جز خوارزمي چنين چيزي نگفته است. بنابراين درست همان قول شيخ صدوق است كه آن دو از فرزندان مسلم بن عقيل بودند. حادثه ي قتل آن دو - طبق روايت صدوق - يك سال پس از زنداني شدن آنها صورت گرفت؛ و ما به اين دليل آن را در اينجا نقل كرديم كه به حوادث بقيه كاروان حسيني در كوفه، در دوران عبيدالله بن زياد، مرتبط مي شد.